گنجور

 
حکیم نزاری

الغیاث از جفت و طاق ابروانت

دین و دل شد در سر آن هر دوانت

آخر از چشمان مستت چند نالم

نیست ممکن مَخلَصم زان جادوانت

بی حیا بر خون من الله اکبر

چون گواهی می دهند آن هندوانت

هر چه از سر پنجه ی سیمین بکردی

باز می خواهند عذرش بازوانت

گر مرا پیرانه سر افتاد کاری

تو مدارایی کن از بخت جوانت

آخر ای مسکین نزاری دین و دنیا

هر دو شد در وصف خال نیکوانت

چون بگردانی زخود بیچاره آری

هر چه از فطرت روان شد با روانت

هر کجا حالی حوالت شد نصیبت

می برد تقدیر عشق آن جا دوانت