گنجور

 
حکیم نزاری

هر که ببیند تو را بدین قد و قامت

باز نیاید به هوش تا به قیامت

جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم

در حق ما بوسه ای نرفت کرامت

تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست

پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت

درد سرم می دهد پدر ز رندی

دست بدار این چه علت است و علامت

بر عقب نیکوان مرو که نباشد

حاصل شاهد پرست غیر ندامت

گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج

می نگرم بی غرض بر این چه غرامت

طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر

سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت

عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف

مملکت دل فرو گرفت تمامت

تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست

هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت