گنجور

 
حکیم نزاری

دوش با جمعی حواری باده خوردم در بهشت

مجلسی دیدم همه عیسی دم و مریم جهشت

جمله شیرین پاسخ و شیرین لب و شیرین دهن

جمله نیکو سیرت و نیکو دل و نیکو سرشت

سیب و نارنج و ترنج و نرگس از پیرامنش

ماه رویان صبوحی بی نگهبانان زشت

چار سوی بزم هم چون جنّت از بس فر و زیب

بر ارم کرده تفاخر همچو کعبه بر کنشت

خوی بر رخساره ی اوراق گل هر یک چنان

قطره ی شبنم بود بنشسته بر اطراف کشت

بزمی القصه چو فردوس برین آراسته

بیش از این بر صفحه ی کاغذ نمی یارم نوشت

پیش کردم سر که بستانم ز حوری بوسه ای

دست کردم پیش تا در گردنش آرم نهشت

در هراسیدم ز خواب و خواب خوش بر چشم من

آتش حسرت سبک بگداخت چون در آب خشت

حاضر و غایب نزاری خواب و بیداری یکیست

باز می گو با حواری دوش بودم در بهشت