گنجور

 
حزین لاهیجی

بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را

به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را

نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من

نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را

نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی

بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را

درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا

خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را

حزین از اضطراب دل به کوی یار می ترسم

تپیدنها به باد آخر دهد، مشت غبارم را

 
 
 
حکیم نزاری

بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را

که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را

نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم

درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را

نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را

[...]

فضولی

بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را

بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را

غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم

که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را

شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم

[...]

جویای تبریزی

چنین در خاک اگر باشد تپش جسم نزارم را

زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را

نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد

چو داغ لاله در خون می‌کشد شب‌های تارم را

به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من

[...]

بیدل دهلوی

تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را

ببوسد تا قیامت بوی‌گل خاک مزارم را

ز افسوسی‌که‌دارد عبرت خون شهید من

حنایی می‌کند سودن‌کف دست نگارم را

مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد

[...]

رفیق اصفهانی

شب هجران همه دیدند یاران حال زارم را

یکی از حال زار من نکرد آگاه یارم را

نباشد غیر برگ زرد و نارد جز بر حسرت

نهال آرزویم را و نخل انتظارم را

مکن آشفته آن زلف پریشان را چنین، تا کی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه