گنجور

 
حکیم نزاری

رهِ عشّاق سپردن به دل آزاری نیست

جز به دل سوزی و دل جویی و دل داری نیست

چه کنم با دل شوریده که از بدو وجود

مست جامی ست که امّید به هشیاری نیست

چون تبرّا و تولّا به مشعبد گهِ عشق

بازیی نیست که از حقّه برون آری نیست

چاره تسلیم و رضا بیش مگو از من و ما

هیچ تدبیر دگر تا که بنسپاری نیست

ما به جان حاضر وقتیم و به دل ناظر دوست

سیر عاشق به گرانی و سبک باری نیست

آب و غربال بود دعوی بی معنی و هیچ

خاک بر یاری یاری که همه یاری نیست

از نزاری تو به زاری نکنی بیزاری

شرط آزار بر آن است که بیزاری نیست