گنجور

 
حکیم نزاری

مرا از روی خوبان ناگزیرست

نظر بر شاهدان چشمم منیرست

برو خاطر به یاری ده که دایم

دلِ صاحب نظر جایی اسیرست

مریدی کو جوانی در بر آورد

عجب گر دیگرش پروای پیرست

نثارِ یک قدم در پایِ محبوب

اگر صد جان برافشانی حقیرست

تو گر باور نمی داری که بی دوست

بخواهی مرد ما را دل پذیرست

اگر بی دوست خواهد بود فردوس

هوایِ باغ طوبا زمهریرست

به جانان زندۀ باقی توان بود

که جان ها را از آن جا ناگزیرست

به صورت نقشِ شیرین داشت فرهاد

بلی بر سنگ و ما را در ضمیرست

نزاری دایه در خواب است و تو طفل

بگریی خون گرت حاجت به شیرست