گنجور

 
حکیم نزاری

دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست

هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست

میی ست در سرم از جام روزگار الست

که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست

دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست

که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست

دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش

اگرچه کار جهان با وی است بیکارست

چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست

شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست

حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست

که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست

کمال عشق برون رفتن از وجود خود است

نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست

تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر

حکایت است نه حقّا که محض اسرارست

ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست

به خویش رفتن اقرار نیست انکارست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را

چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست

چو پوست روبه ببینی به خان واتگران

بدان که: تهمت او دنبهٔ به سر کارست

امیر معزی

چه صورت است که بی‌جان بدیع رفتارست

چه پیکرست که بی‌دل شگفت‌ گفتارست

مساعد قدرست او و ترجمان قضاست

وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست

به تیر ماند و او را به‌قیر پیکان است

[...]

خواجوی کرمانی

شعاع چشمه ی مهر از فروغ رخسارست

شراب نوشگوار از لب شکر بارست

کمند عنبری از چین زلف دلبندست

فروغ مشتری از عکس روی دلدارست

نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست

[...]

جهان ملک خاتون

بیا که بی رخ خوبت مرا به دل بارست

ببین که دیده ز هجر رخ تو خون بارست

بخور ز لطف غم حال ما که بد نبود

اگرچه در دو جهانت چو بنده بسیارست

اگر به پرسش مسکین قدم نهی روزی

[...]

قاسم انوار

یحبهم و یحبونه چه اقرارست؟

بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟

دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان

ولی تصور اغیار محض پندارست

هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه