گنجور

 
حکیم نزاری

با تو ما را اتّصالِ جانی است

وین حدیث از عالمِ روحانی است

عقل گفت او از کجا تو از کجا

من چه دانم قدرتِ ربّانی است

جز به چینِ زلفِ تو اقرار من

هر چه دانم غایت نادانی است

جز به سر گردیدن اندر پایِ تو

هر چه دیگر هست سر گردانی است

خویشتن بین گو مکن دعوی که کار

نه به زورِ پنجه و پیشانی است

گر کسی دستی کند در خونِ ما

زودیت خواهند کو قربانی است

در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق

جمله جانِ عارفان سر خوانی است

دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست

روزِ روشن در شبِ ظلمانی است

نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور

وین بلاغت نیز هم انسانی است

بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست

غایتِ امکان چو بی امکانی است

خویشتن بینان مگر پنداشتند

کاقتضایِ عاشقی کسلانی است

ازشتر مستی در آموز ای پسر

خویشتن پرور خرِ کهدانی است

می کشد بار اشتر و در بی خودی

فارغ از دشواری و آسانی است

چون ندارد چاره یی در دستِ دوست

محو شد وین هم ز بی درمانی است

دست گیری کو که عقلِ پای مرد

چو نظر در معرضِ حیرانی است

کف ندارم خالی از جامِ الست

گرچه می در جامِ جان پنهانی است

گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم

گرچه کارِ چشم خون افشانی است

نیست چون معلول معلولان راه

آری آری گوهرِ ما کانی است

درّ این اسرار پنداری مگر

ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است

نی که در جنبش نباشد آفتاب

ذرّه یی با آن که چون نورانی است

شیر رز را گروهی اهلِ دل

گفته اند آری که روح ثانی است

جانِ جان است او فرو ریزش به حلق

گربه حجّت بشنوی برهانی است

روشن است اینک دلیلی روشن است

جانِ یاران است و یارِ جانی است

بر سخن هایِ نزاری جان بده

جانِ شیرین هم به جان ارزانی است

توگران باریِ جان او مبین

نا نپنداری بدین ارزانی است

مسکرات الوجد چیزی دیگرست

آن برون زین عالمِ حیوانی است