گنجور

 
عطار

کرد حیدر را حذیفه این سؤال

گفت ای شیر حق و فحل رجال

هیچ وحیی هست حق را در جهان

در درون بیرون قرآن این زمان

گفت وحیی نیست جز قرآن و لیک

دوستان راداد فهمی نیک نیک

تا بدان فهمی که همچون وحی خاست

در کلام او سخن گویند راست

فکرت قلبی که سالک آمدست

زبدهٔ کل ممالک آمدست

ز ابتدا تا انتهای کار او

می بگویم فهم کن اسرار او

در سه ظلمت نطفهٔ نه دل نه دین

از لوش شد جمع و زماء مهین

گرد گشت آنگاه چون گوئی نخست

تاکند سرگشتگی برخود درست

در میان خون بنه ماه تمام

ساخت ازخون رحم خود را طعام

عاقبت چیزی برو تافت آن مپرس

جسم این بودت که گفتم جان مپرس

سرنگونسار از رحم بیرون فتاد

همچوخاکی در میان خون فتاد

شد پدید آب مهین آغاز کار

یعنی اومید چنان پاکی مدار

در سه ظلمت میدوید و مینشست

یعنی این نورت نخواهد داد دست

همچو گوئی گرد بودن خوی کرد

یعنی از سرگشتگی چون گوی گرد

نه مه اندر خون تنش باز اوفتاد

یعنی از خون خوردن آغاز اوفتاد

سرنگون آمد بدنیا غرق خون

یعنی از فرقت قدم کن سرنگون

لب بشیر آورد آنگه اشک بار

یعنی اشک افشان که هستی شیر خوار

دید پستان را سیه تا چند گاه

یعنی اکنون عیش کن تلخ و سیاه

بعد از آن در شد بطفلی بیقرار

یعنی از طفلان نیاید هیچ کار

درجوانی رفت از بیگانگی

یعنی این شاخیست از دیوانگی

بعد از آن عقلش شد از پیری تباه

یعنی از پیر خرف دولت مخواه

بعد از آن غافل فرو شد زیر خاک

یعنی او بوئی نیافت از جان پاک

هر که او در قید چندین پیچ پیچ

جان نیابد باز میرد هیچ هیچ

تا نیابی جان دور اندیش را

کی توانی خواند مردم خویش را

نیست مردم نطفهٔ از آب و خاک

هست مردم سرقدس و جان پاک

صد جهان پر فرشته در وجود

نطفهٔ را کی کنند آخر سجود

آرزو مینکندت ای مشت خاک

تا شود این مشت خاکت جان پاک

تا ز نطفه قرب جان یابد کسی

درد باید برد بی درمان بسی

چارهٔ این کار سرگردانیست

داروی این درد بی درمانیست

ز ابتدای نطفه تا اینجایگاه

در نگر تاچند در پیش است راه

هردلی را کاین طلب حاصل بود

تا قیامت مست لایعقل بود

سالک فکرت ز درد این طلب

می نیاساید زمانی روز و شب

میدود تا تن کند با جان بدل

در رساند تن بجان پیش از اجل

کار کار فکر تست اینجایگاه

زانکه یک دم سر نمیپیچد ز راه

کار فکرت لاجرم یک ساعتت

بهتر از هفتاد ساله طاعتت

سالک فکرت بجان درمانده

سرنگون چون حلقه بر درمانده

نه به پیری سر فرو میآمدش

نه طریق خود نکو میآمدش

نه زخود خشنود نه از خلق هم

نه خوش از زنار نه از دلق هم

نه زسگ دانست خود را بیشتر

نه ز خود دیده کسی درویشتر

نه همه نه هیچ نه جزو و نه کل

نه بد ونه نیک نه عز و نه ذل

نه کژ و نه راست ونه تقلید نیز

نه تن ونه جان و نه توحید نیز

نه گمانی نه یقینی نه شکی

نه بسی نه اوسطی نه اندکی

نه قرینی نه یکی نه همدمی

نه رفیقی نه کسی نه محرمی

نه دلی نه دیدهٔ نه سینهٔ

نه تنی نه مهری و نه کینهٔ

نه مسلمان دولتی نه کافری

وین تحیر را نه پائی نه سری

نه کم از یک قطره از پیشان نشان

نه کم از یک ذره از پایان بیان

نه کسی جوینده از پایندگان

نه کسی گوینده از آیندگان

نه ز حال رفتگان دل را خبر

نه ز کار خفتگان جان را اثر

نه ز چندان قافله گردی پدید

نه میان مشغله مردی پدید

نه کسی را کفر نه ایمان تمام

نه یکی را درد و نه درمان تمام

نه سری پیدا و نه راهی پدید

راه را در هر قدم چاهی پدید

نه نصیحت بوده دامن گیر کس

نه شریعت دیده جز تقصیر کس

جمله در غوغای غفلت مانده

جمله در معلول و علت مانده

صد هزاران خلق درهم آمده

جمله در یغمای عالم آمده

آن یکی زین میبرد این یک از آن

آن یقین دارد ازین این شک از آن

آن یکی چون خوک گمراهی شده

وان دگر از حیله روباهی شده

آن یکی چون پیل در زور آمده

وآن دگر از حرص چون مور آمده

آن یکی سگ طبع و سگ سیرت شده

وآن دگر چون موش پر حیلت شده

آن یکی از دانه در دام آمده

وآن دگر از سوختن خام آمده

آن یکی مردار خواری چون عقاب

وآن دگر فریاد خواهی چون غراب

آن یکی از غصه در خشم آمده

وآن دگر از شرک بد چشم آمده

آن یکی آبستن قاضی شده

وآن بحیض شحنگی راضی شده

آن یکی را عین مجهول آمده

وآن دگر چون عین معلول آمده

آن چو شیری طبل غریدن زده

وآن چو گرگی بانگ دریدن زده

این کشیده جمله در خود چون نهنگ

وآن دریده جمله برخود چون پلنگ

این چو ماهی تازه روی آب باز

وآن چو مرغی در هوا پر کرده باز

این ملک وش دیو مردم آمده

و آن پری جفتی چو کژدم آمده

این چو نمرودی بدوزخ ساختن

و آن چو شداد از بهشت افراختن

این مرصع ریش چون فرعون پیس

وآن چو هامان گاوریشی کاسه لیس

این ز کینه سینهٔ تا سر غرور

و آن ز اجره حجره تا در فجور

این ز سردی همچو یخ افسرده کار

و آن ز گرمی همچو آتش بیقرار

این ز کوری همچونرگس جلوه کن

و آن ز کری ناشنیده یک سخن

آن ترش روئی چو سرکه آمده

و آن لژن طبعی چو برکه آمده

این همه از مکر افسون ساخته

و آن همه از کبر معجون ساخته

این سموم بخل را همدم شده

و آن ریا و عجب را محرم شده

این حسد را بر جسد طغرا زده

و آن ریا را از هوا سودا زده

این بعذری چون زنان درمانده

و آن چون طفلان صد هجا برخوانده

این چو خوشه در ربا خوردن عیان

و آن چو داسی حرف علت در میان

هم مدرس از دروغ قول خویش

مانده در ادرار همچون بول خویش

هم مذکر همچو مرغ چارچوب

خلق مجلس دست زن او پای کوب

عارفان هم گردن گاو آمده

باسری هر یک چو غرقاوآمده

صوفیان در صدق و صفوت پیچ پیچ

اشتهاشان بوده صادق نیز هیچ

زاهدان با روی همچون خار پشت

راست چون در سرکه سوهان درشت

عابدان دم از جو خوشه زده

لیک چون فرزین بهرگوشه زده

هم بزرگان جمله متواری شده

هم عزیزان نقطهٔ خواری شده

پای مردان دست خوش گشته همه

شاهبازان بار کش گشته همه

اهل صفه گشته همدم کوف را

صوف جسته پنبه کرده صوف را

اهل دل با روی چون زر خشک لب

تن زده تابوکه روز آید بشب

روی در دیوار کرده اهل راز

گفته راز خویش با دیوار باز

هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر دلی از شبهه در چاهی دگر

فلسفی در کیف و در کم مانده

سفسطی در نفی عالم مانده

جمله بر تقلید سر افراشته

پیشوایان را چو خود پنداشته

ای تعصب را توانش کرده نام

شبهه را اسرارو دانش کرده نام

این کلام آموخته بهر جدل

و آن بمنطق در شده بهر حیل

این خلاقی خوانده از بهر غلو

و آن منجم گشته از بهر علو

هر خسی غرقه شده تحصیل را

لیک نه تحصیل را تفضیل را

صد هزاران شهوت بی پا و سر

حلقه کرده گرد جان از بام ودر

سالک سرگشتهٔ بی عقل و هوش

صد جهان میدید چون دریا بجوش

دید یک یک ذره را طلاب حق

اوفتاده جمله در گرداب حق

خاک عالم جمله بر غربال کرد

ترک عقل و شبهه و اشکال کرد

خاک عالم صد هزاران بار بیخت

در بی بر تختهٔ دینار ریخت

آخر از حق دستگیری آمدش

با سر غربال پیری آمدش

آفتابی در دو عالم تافته

عالمی اختر ازو ره یافته

محو گشته فانی مطلق شده

در جهان عشق مستغرق شده

هم منیت در هویت باخته

هم سری در سرمدیت باخته

تا بپیشان دیده ره را گام گام

تا بپایان رفته در در بام بام

نه زمانی در زمانی مانده

در مکان نه در مکانی مانده

دیده سر ذره ذره در دو کون

ذرهٔ نادیده هیچ از هیچ لون

در جهان و از جهان بیرون شده

در میان و از میان بیرون شده

ساکن دایم مسافر آمده

غایبی پیوسته حاضر آمده

همچو خورشیدی جهان زوغرق نور

واو خود از سرگشتگی خود نفور

پیر ره کبریت احمر آمدست

سینهٔ او بحر اخضر آمدست

هرکه او کحلی نساخت از خاک پیر

خواه پاک و خواه گو ناپاک میر

راه دور است و پر آفت ای پسر

راه رو را میبباید راهبر

گر تو بی رهبر فرودائی براه

گر همه شیری فرود افتی بچاه

کور هرگز کی تواند رفت راست

بی عصاکش کور را رفتن خطاست

گر تو گوئی نیست پیری آشکار

تو طلب کن در هزار اندر هزار

زانکه گر پیری نماند در جهان

نه زمین بر جای ماند نه زمان

پیر هم هست این زمان پنهان شده

ننگ خلقان دیده در خلقان شده

کی جهان بی قطب باشد پایدار

آسیا از قطب باشد بر قرار

گر نماند در زمین قطب جهان

کی تواند گشت بی قطب آسمان

گر ترا دردیست پیر آید پدید

قفل دردت را پدید آید کلید

پاکبازان را که سلطان میکنند

از برای درد درمان میکنند

چون نداری درد درمان کی رسد

چون نهٔ‌بنده تو فرمان کی رسد

تا زدرد خود نگردی سوخته

کی کند آتش ترا افروخته

درد پیش آری تو درمان باشدت

جان دهی اومید جانان باشدت

سالک القصه چو پیری زنده یافت

خویش را در پیش او افکنده یافت

جانش از شادی او آمد بجوش

از میان جانش شد حلقه بگوش

سایهٔ پیرش چنان بر جان فتاد

کافتابش در تنورستان فتاد

نور ظاهر گشت و ظلمت میگریخت

عشق آمد عقل و حشمت میگریخت

صد هزاران گل که در ناید بگفت

در گلستان دل سالک شکفت

چون چنین گلها درون جان بدید

وز دو چشم خون فشان باران بدید

همچو رعدی در خروش افتاد زار

همچو برقی خنده میزد بی قرار

گاه اندر خنده گه در گریه بود

این نبود از کسب او این هدیه بود

جذبهٔ بود از عنایت در رسید

کفر بگریخت و هدایت در رسید

سالها باید که تا یک قطره آب

در دل دریا شود در خوشاب

قطرهٔ باران اگرچه پر بود

بحر را در عمرها یک در بود

گر شدی هر قطرهٔ در یتیم

هر یتیمی مصطفا بودی مقیم

عاقبت چون گشت سالک بی قرار

در رهش افکند پیر نامدار

گفت در ره رهزنانت خفته اند

تو مخسب اینجا کن آنچت گفته اند

راه دور است ای پسر هشیار باش

خواب با گور افکن و بیدار باش

کار هر کس هرکسی را اوفتاد

همچو تو این غم بسی را اوفتاد

جهد آن کن تا درین راه دراز

تو بیک ذره نمانی بسته باز

هرکجا کانجا بمانی بسته تو

تا ابد آنجا بمانی خسته تو

واعظت در سینه درد وداغ بس

بلبل جان ترا مازاغ بس

راست میروجهد میکن هوش دار

بار میکش خار میخور گوش دار

سالک عاشق مزاج و سخت کوش

همچو آتش آمد از سودا بجوش

هرچه بود از شور و سودا برفکند

برهنه خود را بدریا درفکند

چون سر شکر و شکایت بر نهاد

سر براه بی نهایت در نهاد

باز بود آن صبح دولت روز او

طفل ره شد عقل پیراموز او

صد هزاران راه گوناگون بدید

صد هزاران قلزم پرخون بدید

صد جهان میتافت از هر سوی او

صد فلک میگشت در پهلوی او

صد محیط موج زن با خویش داشت

صد بهشت و دوزخ اندر پیش داشت

گشت حیران سالک افتاده کار

لاشه مرده راه دور افتاده بار

گر بسی در زد کسش نگشاد در

ور بسی پر زد کسش نگشاد پر

میطپید و میچخید و میدوید

میکشید و میبرید و میپرید

گر بپایان رفت شد پیشان ز دست

ور بپیشان رفت شد پایان ز دست

گر نمیشد هر دمش میخواندند

ور همی شد هر دمش میراندند

در ره صد پیچ پیچی اوفتاد

او همه میجست هیچی اوفتاد

لاجرم عقلش شد و دیوانه گشت

وز خرد یکبارگی بیگانه گشت

نکتهٔ دیوانگان آغاز کرد

بال و پر مرغ مستی باز کرد

گفت ای دردی که درمان منی

جان جانی کفرو ایمان منی

گر مرا صد کوه بر گردن نهی

آن همه بر جان خود بی من نهی

من که باشم تا چنین دردی کشم

دامن خود در چنین گردی کشم

بس عجب دردی نمیدانم ترا

این قدر دانم که میخوانم ترا

گر بگریم گوئیم از گریه چند

ور بخندم گوئیم بگری مخند

گر نخفتم خواب بهتر بینیم

ور بخفتم خواب دیگر بینیم

گر کنم گوئی مکن بشنو سخن

ور نخواهم کرد خواهی گفت کن

ور خورم گوئی مخور ای بیخبر

ور نخواهم خورد خواهی گفت خور

با تو چتوان خورد نتوان خورد هیچ

با تو چتوان کرد نتوان کرد هیچ

خواستن از تو نه زشت و نه نکوست

نه ترا دشمن توان گفتن نه دوست