گنجور

 
نشاط اصفهانی

باز عشق آهنگ یغما ساز کرد

باز دل آشفتگی آغاز کرد

تند بادی باز بر کاهی وزید

آتشی در خشک خاری جا گزید

باز ابری طرفه توفان زای شد

آفتابی باز نور افزای شد

گر ز خودبینی ز راهی دور گشت

ظلمتی از پای تا سر نور گشت

آتشی بر جان من افروخت عشق

خار خار هستی من سوخت عشق

پس برون آورد گل از آتشم

تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم

بطنها باشد نبی را تو به تو

اینت بطنی ز آیت آن منکمو

آنکه نگذشته‌ست بر نیران دوست

کی گذر دارد سوی بستان دوست

ای ز نیران تو بستان نشاط

ای نشاط جان وای جان نشاط

جز به یادت عقل را هستی کجاست

جز ز جامت باده را مستی کجاست

جز به سویت پای را رفتار کو

جز به رویت دیده را دیدار کو

هر کجا بینم تو آیی در نظر

جز تو در عالم نبوده‌ستی مگر

نه همین در دیده جابگزیدهای

در دلی در جانی و در دیده‌ای

دل چه باشد تا که گویم در دلی

یا که جان تا سازی آنجا منزلی

بحر کس دیدست گنجد در حباب

یا درون ذره هرگز آفتاب

من گرفتم پرده بردارم ز گفت

تو به پرده در چسان خواهی شنفت

خواهی ار آری درون پرده سر

سر نه اندر پای عشق پرده در

مرحبا ای عشق عالم سوز ما

حبذا ای شمع جان افروز ما

از تو برقی و ز انده خرمنی

از تو ابری و ز شادی گلشنی

اشک و آه و ناله و زاریم ده

جز ز یاد دوست بیزاریم ده

زخم میجویم ز تو بی مرهمی

هم نمیخواهم نشاط از تو غمی

تا که جان آشفته دل پر خون کنم

یاد آن زلف و لب میگون کنم

تا به کی در دست خود مانم اسیر

چند حکم نفس را فرمان پذیر

بازگیر ای عشق از من داد من

بر فکن از بیخ و بن بنیاد من

لوح دل از هرچه جز وی پاک کن

پاک چه بود پای تا سر خاک کن

هم ز شادی فارغم کن هم ز غم

هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم

روی از رحمت بگردان سوی من

جز ز سوی خود مگردان روی من

خویش را باید کنم گم در تو من

من ترا گم کرده‌ام در خویشتن

آیت تو بوالی اله خوانده‌ایم

لیک اندر تیه شهوت مانده‌ایم

از تبهکاریم آگاهیم ده

آگهی زین گونه گمراهیم ده

تا خود و هر دو جهان یک سو نهم

آنگه از باطل سوی حق رو نهم

کرده‌های خویش بشمارم بخویش

شرمی آرم شاید از کردار بیش

خواجه را بیدار باید کرد باز

وقت کوتاه است و این ره بس دراز

راحت آمد مایهٔ هر غفلتی

چارهٔ غفلت چه باشد صدمتی

رنجی ار بی صبر و بی تابت کند

به از آن راحت که در خوابت کند

خشم کافزاید ادب مر بنده را

خوشتر است از لطف گستاخی مرا

عقل را سستی فزاید دم به دم

این غذاهای امل تا منهضم

اشتهای کاذب و اکلی مدام

این طمعها وین هوسها جمله خام

باز میخواهی سلامت ای مقیم

استقامت جویی از خود ای سقیم

سهل مشمر کار این فاسد مزاج

مسهلی باید که بپذیرد علاج

مسهل اندر دفع اخلاط هوس

توبه از جز حق سوی حق بود و بس

هر که او تایب نباشد ظالم است

این سخن را لفظ قرآن حاکم است

روی برخوان تا که دانی چیست ظلم

حصر شد در هر که تایب نیست ظلم

توبه چه بود بازگشت از خود به حق

شرط آن فقدان شان ما سبق

توبهٔ عامه شد از افعال خویش

زان خاصان توبه از احوال خویش

توبه خاص‌الخاص را رسمی جداست

بازگشت از ذات خود سوی خداست

زاهدان گر توبه از مستی کنند

عاشقان را توبه از هستی کنند

تو ز دل توبه به این خوش کرده‌ای

کز گناهی احتراز آورده‌ای

زامر و نهی کردگار انس و جان

جنس انسان را چو جنس رهروان

رد حکم از هر گناهی حاصل است

زهر هر نوعی که باشد قاتل است

توبه آوردن ز یک جرم ای دغل

پس ز دیگر جرمها جستن عمل

از یکی زهر اجتناب آوردن است

باز قصد زهر دیگر کردن است

آنچه در تو اصل نافرمانی است

مایهٔ گمراهی و نادانی است

چیست دانی هستی نفس است و بس

کوش تا زان توبه جویی زین سپس

هستی تو اصل هر جرم و خطا

نیست شو تا خود نماند جز خدا

آنچه بشکستی و بستی توبه نیست

ای برادر تا تو هستی توبه نیست

توبه نبود جز شکست خویشتن

توبه خواهی نشکند خود را شکن