گنجور

 
ابن عماد

فرخنده شبی نشسته بودم

در بر رخ غیر بسته بودم

از نیک و بد جهان گذشته

وز باده فکر مست گشته

تا درنگرم ز راه بینش

کز چیست نظام آفرینش

مقصود چه بود از آنکه آدم

شد مظهر سر اسم اعظم

جان از چه حیات جاودان یافت

تن بهر چه خلقت روان یافت

سرگشتگی سپهر از چیست؟

تاب مه و سوز مهر از چیست؟

از چیست مدام مستی می

وین غلغل چنگ و نالۀ نی

داغ از چه نهاد لاله بر دل

سرو از چه بماند پای در گل

گل پیرهن از چه میکند چاک

وز بهر چه شد بنفشه غمناک

گریان ز چه گشت ابر آزار

نرگس همه شب چراست بیدار

القصه درین خیال بودم

باخویش درین مقال بودم

دل کآینۀ جمال شاهی‌ست

گنجینۀ حکمت الهی‌ست

گفت این همه مست جام عشقند

چون مرغ اسیر دام عشقند

عشق است نظام کار عالم

بر عشق بود مدار عالم

کونین چو جسم و عشق جان است

در دانۀ بحر لامکان است

عکسی ز جمال ذوالجلال است

طغرای مثال لایزال است

دل چون به زبان حال بر من

این نکته عشق کرد روشن

بنمود مرا رهی کزان راه

گشتم ز رموز غیب آگاه

خوردم ز شراب‌خانۀ عشق

جامی ز می مغانۀ عشق

زین باده چو جرعه‌ای چشیدم

سر قدم آشکار دیدم

آزاد شدم ز هستی خویش

وز بند هواپرستی خویش

دانای رموز غیب گشتم

گنجور کنوز غیب گشتم

چون بر من بی‌قرار شیدا

این سر نهفته شد هویدا

از عالم غیب منهی راز

درداد به گوش جانم آواز

کای محرم سر عشق‌بازی

مشمار حدیث عشق‌بازی

بگشای در خزینۀ نظم

در بحر فکن سفینۀ نظم

در جستن گوهر معانی

سعی‌ای بنمای تا توانی

اعجاز سخنوری عیان کن

وز عشق حکایتی بیان کن

از غیب چو این ندا شنیدم

تدبیر قبول حکم دیدم

جستم ز ضمیر خویش یاری

بستم کمر سخن‌گزاری

در نظم کشیدم این جواهر

کآمد به کفم ز بحر خاطر

در پردۀ دل ندای عشاق

بنواختم از برای عشاق

یعنی که ز عشق داستانی

گفتم به لطیف‌تر بیانی

تا ماند از آن به هر دیاری

از ابن عماد یادگاری