ندارم در همه شهر آشنایی
که پیغامی برد از من به جایی
غمِ دل با که گویم محرمی کو
که بتوان گفت با او ماجرایی
مرا دیر است تا از ماه رویی
تقاضا میکند در سر هوایی
نیم نومید از این دولت که داند
هنوزم هست در خاطر رجایی
خوشا گر دست دادی پای بوسش
ندانم تا چنین افتد قضایی
سری دارم فدای خاک پایش
چه برخیزد ز دست بی نوایی
شبی گر اتّفاق افتد که با او
به روز آریم در خلوت سرایی
چنان باشد که بر مسند نشیند
به شرکت پادشاهی با گدایی
نه زر نه زور کاری بر نیاید
به دست عاجزان چبوَد دعایی
به دامِ عشق تا از عشق گویند
نیفتد چون نزاری مبتلایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هرگز ناید از ملکش جدایی
سر راهت نشینم تا بیایی
در شادی به روی ما گشایی
شود روزی بروز مو نشینی
که تا وینی چه سخت بیوفائی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
[...]
ز هر شمعی که جویی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.