گنجور

 
حکیم نزاری

وقت نیامد که روی باز نمایی

پرده نبندی و خیمه بازگشایی

یوسفِ در پرده ای و منتظرانت

بر سر راه اند تا تو کی به درآیی

عیب نکن گر نیازمند ندارد

طاقتِ دردِ فراق و داغ جدایی

غایب و حاضر چه گویمت که ز پرده

گر به در آیی وگرنه آفتِ مایی

باز نیاید به خویشتن به قیامت

هر که تو او را زخویشتن بربایی

گردنِ صیدی که در کمندِ تو آید

چشم ندارد به هیچ روی رهایی

دفع ندانند کرد و چاره اطبّا

دردِ اَحبّات را که هم تو دوایی

ذوقِ محبّت نیازمندِ تو داند

عشق نداند که چیست مردِ هوایی

تا تو به درویش لقمه ای بفرستی

دست برآورده ایم و سر به گدایی

ای شده شهری نزاریا ز تو پرشور

تا به کی آخر چه فتنه ای چه بلایی

مست شدی تا به روزِ حشر از این مِی

باز نیایی به خود هنوز کجایی