گنجور

 
حکیم نزاری

ما از غم تو شدیم سودایی

ای دوست چرا دمی نمی‌آیی

بر ما گذری نمیکنی گه گه

ور می‌گذری دمی نمی‌پایی

تا تو نظری به ما و من کردی

ماهیّت ما برون شد از مایی

جایی که منیِّ عشق بنشیند

برخیزد از آن منی همه مایی

تا امر نشد ز ابتدا فایض

بر عقل، نشد سَمَر به دانایی

بیزار ز ما و من شدیم آخر

یعنی ز منافقی و رعنایی

شاید که به طعنه دشمنان گویند

ای دوست به دوستان نمی‌شایی

منظورِ تو یار با تو بنماید

گر آینه ی وجود بزدایی

ارواح جنود شد جنود ارواح

تو بر سرِ کارِ خویشتن رایی

خم‌خانه ی می به خانقه گیری

گر خانه ی معرفت بیارایی

پالونه بیار و می به راوق کن

تا چند به دیده خون بپالایی

پیرامنِ مصلحت نگردی بیش

گر دامن معصیت نیالایی

زنّارِ مغان اگر نمی‌بندم

بی‌بهره‌ام از بتانِ یغمایی

آن قصّه‌ شنیده‌ام که بعد از حج

بر بت صلیب شیخ صنعایی

بر شیوه ی او نزاریا کردی

پیرانه سر اقتدا به برنایی