گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه نکرد عقل دانایی

جز خدمت درگهت تمنّایی

وی آنکه ندید ذات پاکت را

گردون هزار دیده همتایی

رای تو چو مهر عالم افروزی

قهر تو چو چرخ عمر فرسایی

با دولت تو سپهر دیرینه

پیریست شده زبون بر نایی

نابوده مدبّران علوی را

بی خاطر تو نهان و پیدایی

ناخاسته کارگاه سفلی را

استاد تر از تو کارفرمایی

با خلق تو مشک دود اندودی

با وجود تو ابر باد پیمایی

با سنگ وقار تو کجا یارد

نه کَفۀ چرخ زیر بالایی

بفزوده لباس احتشام تو

از اطلس نه سپهر پهنایی

تابنده زرای سال خورد تو

چون غرّۀ آفتاب سیمایی

ای چون تو نزاده دهر فرزندی

وی چون تو ندیدیه شرع دارایی

بی لطف تو زنده مانده ام ماهی

الحق نبود چو من شکیبایی

افتاده بدرد چشم کنجی

در آرزوی فزای صحرایی

در هر نفسیم تعبیه آهی

در هر سخنیم مندرج وایی

بر چشم من اشک را شبیخونی

در سینۀ من زدرد غوغایی

هر ساعتم از سپهر تشویشی

هر لحظه ز آفتابم ایذایی

چندانکه قفای دردها خورده

چشمم چو ضعیفی از توانایی

تن در زده، دیده کرده نادیده

آموخته هم زحملت اغضایی

گه لعبت چشم من گرانجانی

گه دیدۀ من زبان گویایی

گاهی زعصا کنم قلاووزی

هیهات ! که کرددیده از پایی؟

در آرزوی تو می پزم زینسان

با مردم چشم خویش سودایی

چشمم که زروشنایی آسودی

وزوی بودی همه مواسایی

امروز میانشان چنان خونست

کش نیست بسوی روشنی رایی

گویی زچه خاست این همه وحشت

گر زانک نرفت مردمی جایی

چون بوهم از آفتاب متواری

از خلق نهان شده چو عنقایی

بردوخته چشم همچو شاهینم

با آنکه چو طوطیم شکر خایی

خورشید جلالتا! نگویی خود

خفاش چگونه گشت حربایی؟

از درد بسی بجان بگردیدم

تا خود که کند مرا مداوایی

هم عاقبتم زسمّ اسب تو

دادند نشان تو تیاسایی

این مردم چشم من که بدطبعش

بر علم نظر چو ژرف دریایی

از خاطر نیز ، نکته اندیشی

وزطبع لطیف راحت افزایی

در مسند تیره بادلی روشن

همچون صدف از درون گهرزایی

در کود بروی خود فراز اکنون

چون دید که نیست وقع دانایی

گفتند که هست درد بی پرستش

اوّل که رمد نمود مبدایی

امروز یقین شدم که مولانا

کردست بدین حدیث ایمایی

خود یاد نکرد خاطر عالی

کش هرگز بود بنده یی جایی

هرچند کنون زرامش و شادی

باغم زدکانت نیست پروایی

زین بیش طلب مرا که کم یابی

مانندۀ بنده مدحت آرایی

تشریف تفقّد سلیمانی

چون بود نصیب هدهد آسایی

من بنده عیادت از نیرزیدم

ارزید حضور من تقاضایی

با پشت دوتا بر آستان تو

پیوسته همی زنیم برتایی

در پیش تو کار من چنین نازل

وانگاه ببین چه خوش تماشایی

کز دور و سیلتم همی سازد

نزدیک تو ابلهی تبه رایی

اعمی بود آری صاحب الحاجه

وین نیز رهیست هم معمّایی

این آن مثلست که رازیان گویند

کوری کته به دست نوینایی

با دت بزمان عمر مستغرق

هر امروزی که هست فردایی