گنجور

 
حکیم نزاری

ای مونس روزگار تنهایی

بر ما شب هجر چند پیمایی

در نزع فتاده ام نظر بر در

تدبیرِ وداع کن چه می پایی

بر بویِ تو جانِ رفته باز آمد

گر با سر کشته ی فراق آیی

جاروبِ رهت کنند گیسو را

گر بخرامی، بتان یغمایی

در دیده کشند خاک نعلینت

صاحب نظران برایِ بینایی

مولایِ منی و میدهم حجّت

گر بستانی به من هیولایی

برخیز و قیامت آشکارا کن

ای قامت آفت شکیبایی

نی نی بنشین وگرنه برخیزد

فریاد ز بی دلانِ شیدایی

هیهات که طالبِ نظر دارد

از پرده اگر جمال بنمایی

رفتم به طبیب گفتم ای در طب

مشهور جهانیان به دانایی

درد دل نازک نزاری را

درمان چه کنم دوا چه فرمایی

نبظم بگرفت . گفت آهسته

زین دل چه کنند خاصه سودایی

زنهار که بی دلی از این بهتر

پرهیز کن از حریف هرجایی