گنجور

 
عطار

سر برهنه کرده‌ام به سودایی

برخاسته دل نه عقل و نه رایی

با چشم پر آب پای در آتش

بر خاک نشسته باد پیمایی

چون گوی بمانده در خم چوگان

سرگشته شده سری و نه پایی

از صحبت اختران صورت‌بین

خورشید صفت بمانده تنهایی

هر روز ز تشنگی چو آتش

بی واسطه در کشیده دریایی

هر سودایی که بیندم گوید

زین شیوه ندیده‌ایم سودایی

گر بنشینم به نطق برخیزد

از نکتهٔ من به شهر غوغایی

چون یکجایم نشسته نگذارند

هر ساعت از آن دوم به هر جایی

زین واقعه‌ای که کس نشان ندهد

عطار نه عاقلی نه شیدایی