گنجور

 
حکیم نزاری

مرا چیزهایی نمودند روی

که با کس نگفتند کآن را بگوی

بگفتند و گفتیم و نشنود کس

همین است معنیِ سنگ و سبوی

به جز روی او نیست رویی دگر

جزاین روی رویِ دگر نیست روی

همه جان و دل هر چه جز جان و دل

نه جان است و دل بل که سنگ است و روی

مرا مُسکراتی ست در وجد عشق

که از من مخواه آن و از من مجوی

مکن عیب بر دل بداده ز دست

که سیلاب ناگه درآید به جوی

درین بحر غُسلی به رغبت برآر

برو چرکِ نفس از طبیعت بشوی

نمی دانی ای تن فرو داده خوار

به چوگان و دورانِ محنت چو گوی

که عشق نزاری به هر شش جهات

ندا می کند از در و بام و کوی