مرا چیزهایی نمودند روی
که با کس نگفتند کآن را بگوی
بگفتند و گفتیم و نشنود کس
همین است معنیِ سنگ و سبوی
به جز روی او نیست رویی دگر
جزاین روی رویِ دگر نیست روی
همه جان و دل هر چه جز جان و دل
نه جان است و دل بل که سنگ است و روی
مرا مُسکراتی ست در وجد عشق
که از من مخواه آن و از من مجوی
مکن عیب بر دل بداده ز دست
که سیلاب ناگه درآید به جوی
درین بحر غُسلی به رغبت برآر
برو چرکِ نفس از طبیعت بشوی
نمی دانی ای تن فرو داده خوار
به چوگان و دورانِ محنت چو گوی
که عشق نزاری به هر شش جهات
ندا می کند از در و بام و کوی