گنجور

 
حکیم نزاری

من آن نی ام که نی ام با تو یک دل و یک روی

دو روی نیست دلم با تو چون گلِ خودروی

خیالِ قامتِ زیبایِ تو بر استاده ست

کنارِ چشمه ی چشمم چو سرو بر لبِ جوی

خوشا میانِ تو گر در کنار می آید

ببین که نکته چه باریک می رود چون موی

به دستِ من سرِ زلفین هم چو چوگانت

کجا رسد ز چه بیرون برم ز میدان گوی

بر آستانِ تو خواهم که معتکف باشم

رقیب خود نگذارد گذشتن از سرِ کوی

گرفته ام چو کمان گوشه ای ز دستِ حسود

که تیرِ طعنه روان کرده اند از همه سوی

کسان که غیبتِ من می کنند نشناسند

که التفات نباشد مرا به بیهده گوی

چرا مصالحِ خود ننگرد چه می خواهد

ز عیب کردنِ من حاسدِ ملامت جوی

ز روحِ راح نفورند باد پیمایان

نمی برند و لیکن ازین گلِ ستان بوی

نزاریا اگرت سر چو دل بخواهد رفت

برایِ دوست مگردان ز تیغِ دشمن روی