گنجور

 
حکیم نزاری

بر آواز چنگ و رباب و دف و نی

بنه بر کفم ساقیا ساغرِ می

بهارست و مجلس بهشت است و اکنون

اگر کاسه این جا نگیری کجا کی

نه من از در لایَجوز و یَجوزم

نه تو نیز هم درخور شی و لاشی

به من جام پر جان بده چاره ای کن

که این جان کند جانِ دل مرده راحی

بخور ور بپرسد زتو اوستادت

که آموختت خمر خوردن بگو وی

تو هم نوش کن جرعه ای تا ببینی

که چون است حال و چه ذوق است هی هی

گریبانِ جانت چنان سخت گیرد

که در دامن افتد ز پیشانی ات خوی

چنان در دلت جای گیرد کزان پس

ز افراطِ لذت دریغ آیدت قی

ازین می مگر بوی برده ست اگر نه

چرا کرد بی طاقتی حاتم طی

ازین جام خورده ست اگر نه چرا شد

چنان مست و بی خویشتن خسرو کی

سخن در قوافی اگر نه چه لافی

نزاری به مرموز چون گم کنی پی

اگر لایقِ صحبتِ عقل بودی

نرفتی برون قیسِ بی چاره از حی