حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۸

بر آواز چنگ و رباب و دف و نی

بنه بر کفم ساقیا ساغرِ می

بهارست و مجلس بهشت است و اکنون

اگر کاسه این جا نگیری کجا کی

۳

نه من از در لایَجوز و یَجوزم

نه تو نیز هم درخور شی و لاشی

به من جام پر جان بده چاره ای کن

که این جان کند جانِ دل مرده راحی

بخور ور بپرسد زتو اوستادت

که آموختت خمر خوردن بگو وی

۶

تو هم نوش کن جرعه ای تا ببینی

که چون است حال و چه ذوق است هی هی

گریبانِ جانت چنان سخت گیرد

که در دامن افتد ز پیشانی ات خوی

چنان در دلت جای گیرد کزان پس

ز افراطِ لذت دریغ آیدت قی

۹

ازین می مگر بوی برده ست اگر نه

چرا کرد بی طاقتی حاتم طی

ازین جام خورده ست اگر نه چرا شد

چنان مست و بی خویشتن خسرو کی

سخن در قوافی اگر نه چه لافی

نزاری به مرموز چون گم کنی پی

اگر لایقِ صحبتِ عقل بودی

نرفتی برون قیسِ بی چاره از حی