گنجور

 
حکیم نزاری

خوش ترست از آبِ حیوان خاکِ می

زندگی زهرست بی تریاکِ می

روحِ راحِ خُلد می آید از او

راحتِ روح است بویِ پاکِ می

دیر شد تا عقلِ روشن بین به عشق

خویشتن را بسته بر فتراکِ می

مور و آن گه طاقتِ پهلویِ پیل

پیل و آن گه حملۀ ناباکِ می

ساقیا کف گیره یی ساز از مژه

از پیِ برچیدنِ خاشاکِ می

شیوۀ مستانِ چالاک است هین

بر کفِ ما نه لبالب لاکِ می

هم چو من برقّدِ او پوشد قبا

هر که داند شیوۀ چالاکِ می

آبِ خضرِ معنوی دانی که چیست

ورقسم خواهی ز من حقّا که می

ور قسم باور نداری هان گواه

باز پرس از شیشۀ ضحّاکِ می

سست می کوشد که می ترسد فقیه

از خمارِ سختِ انده ناکِ می

سرگرانی با گرانان می کنند

بر سبک روحان مبند امساکِ می

ناطق است آری نزاری ناطق است

قاصر امّا قاصر از ادراکِ می