گنجور

 
حکیم نزاری

خوش نیست بر طلیعه ی انوارِ بام می

هست الله الله هست بیار ای غلام می

پاکیزه جوهری که به اسما مرکّب است

صهبا ، رحیق ، راح ، مفرّح ، مدام ، می

دفعِ همه غم است و دوایِ همه مرض

معجونِ زندگانی مطلق کدام می

بر مست اعتراضِ خردمند شرط نیست

کز پیلِ کامگار کشد انتقام می

در خُم جَهَد فقیه که پرهیز می کند

گر ذوقِ عیش یابد از یک دو جام می

نقصانِ زهد و آفتِ توبه ست و عقل را

فارغ کند به یک نفس از ننگ و نام می

دانی چرا خواص به خلوت خورند از آنک

حیفِ است و غبن و غصّه به دستِ عوام می

مردم که می خورند کس از خود نیازرند

ناکس خورد به عربده و ناتمام می

ز آنش محک نهند حکیمان که مست را

آید پدید گوهرش از لعل فام می

می بر کریم نیست به فتوایِ من حرام

مطلق حلالِ محض بود بر کرام می

از می گریز نیست نزاری که روزگار

خونت خورد اگر نخوری بر دوام می

می با حرام زاده مخور تا بود حلال

خود بر حلال زاده نباشد حرام می