گنجور

 
حکیم نزاری

عشق آمد و کرد خانه خالی

بنشست به امر و نهی حالی

از مملکت دلم برانداخت

لشکرگه وهمی و خیالی

بر حصن دماغ نام زد کرد

سودای تو را به کوتوالی

بر عقل فضول پیشه بگماشت

چشمان تورا به گوش مالی

بر هجر تو وقف کرد خونم

یعنی نخورد مگر حلالی

کوی توبه من نمود کاینک

بر منزل ملک بی زوالی

بازم به دهان تو نشان داد

کانک لب چشمه ی زلالی

از بس که مقصرست صبرم

شوقم به تو غالب است و غالی

چشمم که ز حقه های احداق

با ابر همی کند مشالی

در پای فراق تو فشانده است

دامن دامن پر از لآلی

دوشم به زبان جان یکی گفت

ای شیفته رای لاابالی

گر عاشق روی آفتابی

خفاش صفت مباش خالی

چشم تو حجاب توست از این روی

محجوب بمانده ز آن جمالی

برخیز ز راه خود نزاری

گر طالب منزل وصالی

اغیار نماند جز تو در راه

از دست رقیب چند نالی

بی مرگ بمیر تا بباشی

باقی به بقای لایزالی