گنجور

 
مولانا

باغ است و بهار و سرو عالی

ما می‌نرویم از این حوالی

بگشای نقاب و در فروبند

ماییم و توی و خانه خالی

امروز حریف خاص عشقیم

برداشته جام لاابالی

ای مطرب خوش نوای خوش نی

باید که عظیم خوش بنالی

ای ساقی شادکام خوش حال

پیش آر شراب را تو حالی

تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم

در سایه لطف لایزالی

خوردی نه ز راه حلق و اشکم

خوابی نه نتیجه لیالی

ای دل خواهم که آن قدح را

بر دیده و چشم خود بمالی

چون نیست شوی تمام در می

آن ساعت هست بر کمالی

پاینده شوی از آن سقاهم

بی مرگ و فنا و انتقالی

دزدی بگذار و خوش همی‌رو

ایمن ز شکنجه‌های والی

گویی بنما که ایمنی کو

رو رو که هنوز در سؤالی

ای روز بدین خوشی چه روزی

ای روز به از هزار سالی

ای جمله روزها غلامت

ایشان هجرند و تو وصالی

ای روز جمال تو کی بیند

ای روز عظیم باجمالی

هم خود بینی جمال خود را

و آن چشم که گوش او بمالی

ای روز نه روز آفتابی

تو روز ز نور ذوالجلالی

خورشید کند سجود هر شام

می‌خواهد از مهت هلالی

ای روز میان روز پنهان

ای روز مقیم لایزالی

ای روزی روزها و شب‌ها

ای لطف جنوبی و شمالی

خامش کنم از کمال گفتن

زیرا تو ورای هر کمالی

پیدا نشوی به قال زیرا

تو پیداتر ز قیل و قالی

از قال شود خیال پیدا

تو فوق توهم و خیالی

و آن وهم و خیال تشنه توست

ای داده تو آب را زلالی

این هر دو در آب جان دهن خشک

در عالم پر ز خویش خالی

باقی غزل ورای پرده

محجوب ز تو که در ملالی