گنجور

 
حکیم نزاری

به ناموس آتش اندر زن بیار آن آبِ انگوری

که ناممکن بود مستی نهان کردن به مستوری

عسل گر چاشنی کردی حسودم تلخ کی گفتی

که در من می‌کشد هر دم زبان چون نیشِ زنبوری

بیا ای ساقی و بر نه به دستم تا به سر جامی

حیاتی بخش جانم را که می‌میرم ز مخموری

کسی کز دستِ او آمد مرا چندین بلا بر سر

خدایا مبتلا بادا به داغ و دردِ مهجوری

به از می نیست در غربت دمادم مردِ عاشق را

به من ده ساقیا پر کن تو اندک خور که معذوری

بیا ای مطربِ چنگی خلاصم ده ز دل‌تنگی

که نزدیک آمده‌ست اینک به لب جانم ز ره دوری

شبِ هجرم نمی‌آمد به روزِ وصل در خاطر

ز خودرایی و برنایی و نادانی و مغروری

ز غفلت آدمی هرگز به وقتِ راحت و صحّت

ندارند قدرِ آسایش مگر هنگام رنجوری

به فریاد آمدم از دل که در پرواز می‌آید

چو بلبل در خروش آید سحرگه بر گلِ سوری

بخواهم رفت و با یاران نخواهم مشورت کردن

که نستوه از خرد هرگز نخواهد خواست دستوری

نزاری زاصفهان خواهد به شیرین باز گردیدن

که چون خسرو نمی‌یارد شکر خوردن ز محروری

 
 
 
انوری

خداوندا همی دانم که چیزی نیست در دستت

گرم چیزی ندادستی بدین تقصیر معذوری

ولیکن گر کسی پرسد چه دادستت روا داری

که گویم عشوه اول روز و آخر روز دستوری

مولانا

مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری

که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری

ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد

ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری

مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سلمان ساوجی

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری

برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری

خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی

عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری

بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد

[...]

قاسم انوار

شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟

به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری

تو خدمت می‌کنی حق را، برای «جنت الماوی »

برو، جان عزیز من، نه‌ای عاشق، که مزدوری

ز حق عمدا جدا گشتی، به باطل آشنا گشتی

[...]

کلیم

فزون از صبر ایوبست تاب محنت دوری

که رنجوری نباشد آنچنان مشکل که مهجوری

چنان بیروی تو دست و دلم از کار خود مانده

که ساغر در کفم لبریز و من مردم ز مخموری

ز گوش این نکته پیر مغان بیرون نخواهد شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه