گنجور

 
حکیم نزاری

چرا به جانبِ یاران نمی‌کند نظری

به دوستان ننمایی ز دوستی اثری

به رقعه‌ ای چه بود گر مرا عزیز کنی

اگر به رسمِ عیادت نمی‌کند گذری

نه محرمی که پیامی بدان طرف آرد

نه قاصدی که از آن جانبم دهد خبری

ضرورت است که با آدمی سخن گفتن

خدای راست نیاورد بی پیام‌بری

مگر حدیث کنارِ تو با صبا گویم

که در میان نتوانم نهاد با دگری

از آن به چشمِ تو دادم دلی به لب جانی

کزین مگر نظری بخشیم از آن شکری

قضا چه دفع نهد یا قدر چه منع کند

اگر عنایتِ تو ملتفت شود قدری

به نیم‌جان چه تکلّف کند نزاریِ زار

ولیک رد نکنند از فقیر ماحضری

به پایْ‌مردیِ لطفِ تو واثقم حالی

وگرنه دست نیالودمی به مختصری