عشق را ختم است بر عالم سری
عشق را لایق نباشد سروری
پادشا عشق است و لازم میشود
پارسا و رند را فرمانبری
بل که سلطانانِ عالم عشق را
بندگیها میکنند از چاکری
در بیان ِعاشق و معشوق و عشق
سحر میپردازم اینک ساحری
فارغم حاشا که گویم مدحِ خلق
زشت باشد گر کند عیسی خری
مستِ لایعقل چه جوید زیرکی
مرد بیحاصل چه داند شاعری
من سخنْسوزم سخنْگو نیستم
بت شکستن دیگرست از بتگری
گرچه قنبر حیدری باشد و لیک
عنتری کردن نباشد حیدری
عشق میخواهی نزاری را طلب
مدح میجویی بخواه از انوری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مار را، هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری
بافکاری بود در شهر هری
داشت زیبا روی و رعنا دختری
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
[...]
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.