گنجور

 
حکیم نزاری

گسسته‌ای و نخواهی که باز پیوندی

توقّع است که رحمت کنی و نپسندی

سرِ ستیزه گرفتی چه روی می‌بینی

درِ جفا بگشادی چه نقش می‌بندی

بیا و دیدۀ حاسد بکن که از غیرت

گمان برد که دل از من به خیره برکندی

ز آبِ دیده و خاکِ درِ تو نشکیبم

که این و آن ز تو خشنودی است و خرسندی

به دیده و دلِ پر خون به هر چه درنگرم

خیالِ رویِ تو بینم ز آرزومندی

به گوش و گردنِ ما طوقِ عهد و حلقه ی امر

ز بنده بندگی و از شما خداوندی

غلامیِ تو به آزادگی تواند کرد

نزارییی که پدر را نکرد فرزندی