گنجور

 
حکیم نزاری

رسید جان به لبم از بس آرزومندی

هنوز وقت نیامد که باز پیوندی

به حالِ بنده که از دست می‌رود کارم

مگر نظر کنی از غایتِ خداوندی

غریب کشتن و آزارِ دوستان جستن

توقّع آن که ترحّم کنی و نپسندی

ترا رسد به لبی از نبات شیرین‌تر

اگر از آن دهن تنگ‌تر بر شکرخندی

نداشتی ز خدا و ز خلق شرم و حیا

که دل ز جان من مُست‌مند برکندی

به جان مضایقتی نیست چون درافتادم

تو هم مبالغتی کن اگر درین بندی

غمم نخوردی و گفتی نزاری آنِ من است

هزار بار چنینم به خون درافکندی