گنجور

 
حکیم نزاری

نمازِ شام رسید ای بتِ سمرقندی

بساز چنگ و بزن پرده نهاوندی

اگر چو چنگ بننوازیم روا نبود

که چون بریشمم از پای و سر فروبندی

کرشمه‌ای کن و بَشکی بزن چه باشد اگر

به گوشه لب هم‌چون شکر فروخندی

چو شاخِ مهرِ تو در بستانِ جان بگرفت

درختِ طاقت ما را ز بیخ برکندی

چو آفتاب پرستم نمی‌توانم گفت

که سایه بر من و بر کار من نیفکندی

به خدمتی که اشارت کنی و فرمایی

کمر ببسته‌ام از رویِ لطف بپسندی

به دیده گر بپذیری غلامی تو کند

نزاری‌ای که پدر را نکرد فرزندی