رسید جان به لبم از بس آرزومندی
هنوز وقت نیامد که باز پیوندی
به حالِ بنده که از دست میرود کارم
مگر نظر کنی از غایتِ خداوندی
غریب کشتن و آزارِ دوستان جستن
توقّع آن که ترحّم کنی و نپسندی
ترا رسد به لبی از نبات شیرینتر
اگر از آن دهن تنگتر بر شکرخندی
نداشتی ز خدا و ز خلق شرم و حیا
که دل ز جان من مُستمند برکندی
به جان مضایقتی نیست چون درافتادم
تو هم مبالغتی کن اگر درین بندی
غمم نخوردی و گفتی نزاری آنِ من است
هزار بار چنینم به خون درافکندی