گنجور

 
حکیم نزاری

یک جام به من ده و برستی

از علتِ خویشتن‌پرستی

ساقی بنهم چرا بننهم

بر پای تو سر که حق به دستی

من جان به لب و تو جام بر کف

یک جام به من ده و برستی

منمای اگر امین رازی

خود را به کسان چنان که هستی

بی‌هوشی ما ز آب رز نیست

مستیم ز باده‌ی الستی

ای دوست رعایت دلی کن

کز طعنه‌ی دشمنش بخستی

گه گه چه شود که از سر لطف

پیغامی و نامه‌ای فرستی

گفتم به وصال درگشایی

تو خود درِ مردمی ببستی

هشیار نمی‌شود نزاری

از غایت بی‌خودی و مستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode