گنجور

 
حکیم نزاری

گر به مستی زدم اندر سر زلفت دستی

این همه خرده نگیرند بتا بر مستی

دست من گیر که بر دست نگیرند از مست

هان بده هین بستان از سر پیمان دستی

ای که گفتی من اگر مست بدم دوش امروز

سرِ این فتنه که داند به کجا پیوستی

خوش نکو طرفه عجب قاعده‌ای بودی اگر

هرکه بدمست شدی عهد وفا بشکستی

گر به طوفان عتاب تو غباری برخاست

کاشکی باز به آبِ سرِ من بنشستی

حلقه‌ی زلف تو در دست من و دل ساکن

والله ار سلسله برپای بدی بگسستی

کاشکی دست رسستی و در اسلام روا

تا من آن زلف چو زنار مغان بربستی

عشق در سینه و می در سر و سودا در دل

عقل را چاره همین بود که بیرون جستی

عشق و مستی و جوانی و نزاری هیهات

عقل اینجا چه کند کاش که باری هستی

من خود از صحبت اغیار گریزان باشم

خاصه از عقلِ جگرخواره گرانی پستی