یک جام به من ده و برستی
از علتِ خویشتنپرستی
ساقی بنهم چرا بننهم
بر پای تو سر که حق به دستی
من جان به لب و تو جام بر کف
یک جام به من ده و برستی
منمای اگر امین رازی
خود را به کسان چنان که هستی
بیهوشی ما ز آب رز نیست
مستیم ز بادهی الستی
ای دوست رعایت دلی کن
کز طعنهی دشمنش بخستی
گه گه چه شود که از سر لطف
پیغامی و نامهای فرستی
گفتم به وصال درگشایی
تو خود درِ مردمی ببستی
هشیار نمیشود نزاری
از غایت بیخودی و مستی