گنجور

 
حکیم نزاری

ای صورت خیالت در پیش من شرابی

وی پرتو جمالت در چشمم آفتابی

از چشم پرخمارت در مغزِ من بخاری

وز زلفِ تاب‌دارت در جانم اضطرابی

شب‌های تا به روزم از دیده رفته سیلی

وز تابِ آتش تب در دل فتاده تابی

از سوز سینه بسته وز درد دل گشاده

بر هر نفس شراری وز هر مژه زهابی

حلاج‌وار خواهم بر دار عشق خود را

وز حلقه‌های زلفت در حلق من طنابی

یک ره نصیحتی کن خورشید حسنِ خود را

تا فتنه برنخیزد گو برفکن نقابی

سوزِ تو در سرِ من صوری‌ست در قیامت

مهرِ تو در دل من گنجی‌ست در خرابی

آخر به کویِ وصلت دریوزه چند آرم

یا زود کن ثوابی یا باز ده جوابی

در کشتن نزاری تعجیل می‌نمایی

آهسته‌تر نگارا گر نیست بس شتابی