گنجور

 
حکیم نزاری

دوش من بودم و خورشیدی و خوش مهتابی

بر کف از مشعله ی آتش رخشان آبی

مجلس آراسته از طلعتِ خورشید و چو ماه

ساقیی پیش و چو کوه از پسِ در بوّابی

کردمی سجده چو ساقی به من آوردی می

کشتیی پر که چو بحرش نبود پایابی

پیش ابرویِ بتی سجده توان برد که نیست

جز مگر در حرمِ کعبه چنان محرابی

گر رقیبم ندهد بار مده گو که مرا

نیست در خورد بر آن در ملک الحجّابی

منم و رندی و قلاشی و از دنیایی

نیم جانی‌ست فدا گر کند استصوابی

من ز خم‌خانه ی عشق آمده‌ام مست و خراب

سکّه ی من نشود قلب به هر قلّابی

نتوان برد به زورم ز خرابات برون

گر درآویزند از گردن من قلابی

هم‌چو من کس نشناسد به جهان قیمتِ می

من خود الحق صفتش کرده‌ام از هر بابی

هم‌چو جامِ جمش از غیب دهد آگاهی

گر منجّم کند از خشتِ خم اصطرلابی

راستی را عجب است این که نزاری گفته‌ست

دوش من بودم و خورشید و خوش مهتابی

کردم امروز سوالی ز نزاری به جواب

گفت آری نتوان دید از این به خوابی