گنجور

 
حکیم نزاری

ما را بده از کوثرِ خم‌خانه شرابی

تعجیل کن ای دوست که داریم شتابی

پیش آر سبک جامِ جم عشق و بزن زود

بر آتشِ تیز جگر سوخته آبی

آن آب به اسم است و به فعل آتشِ سوزان

زان آتش سوزان جگرم کرد کبابی

ما پاک بسوزیم که خود پاک بسوزند

در کارگه عشقِ تو سد خام به تابی

در مرتبه ی عالم دنیا به ضرورت

تقدیر توان کرد خطایی و صوابی

در عالم وحدت نبود حکم دو وجهی

آن‌جا نتوان گفت جمالی و نقابی

نظّاره‌گه غیب حضورست و وزین جا

محجوب نداند که جز او نیست حجابی

در دیده ی هر دیده که مستغرق نورست

این گنبد فیروزه بود کم ز حبابی

با عشق تشبّه نکند عقل و مثالش

آن است که طاووسی سازد ز غرابی

حلاج نباشد نه به دعوی نه به معنی

هر دزد که بر دار کشندش به طنابی

از سدره نشینان شده مخصوص محقّق

هر لحظه به تشریفِ کمالی و ثوابی

تا خود چه خلل عالم معمورِ جهان را

گر مست برون شد ز خرابات خرابی

گویند نزاری ز پس توبه دگربار

شد با سرِ می هست مرا طرفه جوابی

از صومعه با می‌کده رفتم چه شد آخر

گر عشق برون برد خری را ز خلابی

دارد به مقیمانِ خرابات ارادت

جای دگرش نیست نه ملجأ نه مآبی