گنجور

 
حکیم نزاری

اگر عنانِ عنایت به سوی ما تابی

مگر بود که مرا زنده باز دریابی

عجب اگر اجلم مهلتِ وصال دهد

مگر که دیر نیایی و زود بشتابی

بیا کز آتشِ فرقت چو ژاله می‌بارد

بر آبگینهٔ رویم سرشک عنابی

غمت به تیغ بلا پوست باز کرد ز من

ندانم از که درآموخت رسم قصابی

ز روی همچو زرم اشکْ سیم می‌سازد

زهی فلان که چنین شهره شد به قلّابی

ز بس که موج زد و غوطه داد مردمِ چشم

گرفت مردمَکش خویِ مردمِ آبی

بیا که روی چو مهتابهٔ نزاری شد

ز آفتابِ رُخَت در حجاب مهتابی