گنجور

 
حکیم نزاری

ای یار بی‌وفا که دل از ما بریده‌ای

گویی که پیش هرگز ما را ندیده‌ای

سرگشته‌ام چو ذره ز خورشید روی تو

دامن چرا چو سایه ز ما درکشیده‌ای

لیلی شنیده‌ام که ز مجنون نمی‌شکیفت

مجنون شدم بتا به چه از ما رمیده‌ای

هیهات اگر به واقعه ی من رسیده‌ای

آری ملامتت نکنم نارسیده‌ای

هرگز خلاف رای تو چیزی نگفته‌ام

با من بگوی اگر تو ز جایی شنیده‌ای

دریای خون شده‌ست کنارم ز ابرِ چشم

از بس به نوکِ غمزه که جانم خلیده‌ای

از آبِ دیده آتشِ دل کم نمی‌شود

گیرم نزاری از مژه‌ها خون چکیده‌ای

در باغ سرو فارغ و آزاد می‌رود

او را چه غم اگر تو به قامت خمیده‌ای