گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی

به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی

به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها

نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی

لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه

به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی

سر دو زلف تو تاب دل من مسکین

مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی

که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار

چرا که بحر غمت [را] نبوده پایابی

شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم

مگر برآیدم از روی دوست مهتابی

مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی

که دیده سجده دو کس را دورن محرابی

به درد دل ز طبیبم طلب کردم

مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی

جواب داد که در صبر کام می یابند

به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی