گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی

به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی

به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها

نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی

لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه

به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی

سر دو زلف تو تاب دل من مسکین

مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی

که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار

چرا که بحر غمت [را] نبوده پایابی

شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم

مگر برآیدم از روی دوست مهتابی

مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی

که دیده سجده دو کس را دورن محرابی

به درد دل ز طبیبم طلب کردم

مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی

جواب داد که در صبر کام می یابند

به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

تو خون خلق بریزی و روی درتابی

ندانمت چه مکافات این گنه یابی

تَصُدُّ عَنّی فِی الجَوْرِ وَ النّوی لکِن

اِلَیْکَ قَلْبی یا غایَةَ المَنَی صابٍ

چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم

[...]

حکیم نزاری

اگر عنانِ عنایت به سوی ما تابی

مگر بود که مرا زنده باز دریابی

عجب اگر اجلم مهلتِ وصال دهد

مگر که دیر نیایی و زود بشتابی

بیا کز آتشِ فرقت چو ژاله می‌بارد

[...]

اوحدی

چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی

زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی

نقاب طرهٔ شبرنگ زیر چهره چه سود؟

که چون ستارهٔ روشن ز زیر می‌تابی

دلم ز پستهٔ تنگ تو چون براندیشد

[...]

خواجوی کرمانی

ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی

که با لب تو حکایت کنم زهر بابی

خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید

شب فراق دریغا اگر بود خوابی

کنونک تشنه بمردیم و جان بحلق رسید

[...]

آشفتهٔ شیرازی

تو را که گفت کز احباب روی برتابی

بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی

بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف

نه مردیست که روی از مصاف برتابی

میان قافله من چون جرس بناله و تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه