گنجور

 
حکیم نزاری

دل شکسته ی ما را رعایتی فرمای

به پرسشی چه شود الله الله از سرِ پای

دمی درآی و زمانی بپای و در خلوت

کله فرو نه و بندِ بغلترق بگشای

اگر بلایِ دلِ مردم است بالایت

ستیزه ی دلِ من دم به دم بلا منمای

ببین که خلق چه غوغا کنند و فتنه شوند

تفرّجی کن و چون یوسف از تتق به درآی

کمان مکش ز برِ تیرِ غمزه تا بُن گوش

ستم مکن ز برِ فتنه، فتنه برمفزای

رخت که آینه ی اعتبار دیو و پری‌ست

کسی ندید که پایِ دلش نرفت از جای

دلم به سایه زلفِ تو درگریخت چو دید

که فرّ زلف تو دارد خواصِ پرّ همای

تو خود حواله ی ما بوده‌ای به حکم ازل

غلط شدم به تو ما را حواله کرد خدای

ز دست رفت نزاری به لطف دریابش

به حال او نظری کن عنایتی فرمای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode