دل شکسته ی ما را رعایتی فرمای
به پرسشی چه شود الله الله از سرِ پای
دمی درآی و زمانی بپای و در خلوت
کله فرو نه و بندِ بغلترق بگشای
اگر بلایِ دلِ مردم است بالایت
ستیزه ی دلِ من دم به دم بلا منمای
ببین که خلق چه غوغا کنند و فتنه شوند
تفرّجی کن و چون یوسف از تتق به درآی
کمان مکش ز برِ تیرِ غمزه تا بُن گوش
ستم مکن ز برِ فتنه، فتنه برمفزای
رخت که آینه ی اعتبار دیو و پریست
کسی ندید که پایِ دلش نرفت از جای
دلم به سایه زلفِ تو درگریخت چو دید
که فرّ زلف تو دارد خواصِ پرّ همای
تو خود حواله ی ما بودهای به حکم ازل
غلط شدم به تو ما را حواله کرد خدای
ز دست رفت نزاری به لطف دریابش
به حال او نظری کن عنایتی فرمای