گنجور

 
حکیم نزاری

تا قدم در ره مردان ننهی مردانه

لافِ مردی مزن ای خواجهٔ نافرزانه

در حریمِ حرمِ عشق ترا ره ندهند

تا که از خویش به کلّی نشوی بیگانه

خویشتن بین بنبیند به جز از خود کس را

به کسی بین نه به خود تا نبود افسانه

عقل آن‌جا چه کند چون نتواند ره برد

مرد باید که بود شیفته و دیوانه

قبله از راه حقیقت نکند جز رخ دوست

کعبه سازد ز سر صدق درِ می‌خانه

بسته ی توبه و پیمان مجازی نشود

جان نهد از کف و از کف ننهد پیمانه

سرّ اسرار چو شمع است از او نور نیافت

هر که بر شمع نشد سوخته چون پروانه

چون نزاری اگر از دامِ بلا برگذری

نبود در سرت از حرص هوایِ دانه