گنجور

 
سیدای نسفی

پیش ما دام طرب نقل و شراب افسانه

نرگست راهزن عاقل و هم دیوانه

خیزد از بهر تو نظاره ز جا مستانه

ای نگاهت به نظر هم می و هم میخانه

گردش چشم تو هم ساغر و هم پیمانه

ای به ذات تو وجود همه اشیا ناظر

وی به حمد تو زبانهای فصیحان قاصر

در دل برهمن و شیخ تو هستی حاضر

هم مسلمان تو ز حاجت طلبد هم کافر

طاق ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه

غنچه در فکر تو افتاده ز شب تا به سحر

می خورد لاله ز سودای رخت خون جگر

روز و شب خلق تمنای تو دارند به سر

تو که هم شمعی و هم گل چه عجب باشد اگر

که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه

ای زو صفت شده ممتاز صفات جبروت

هست غوغای تو پیوسته به ملک ملکوت

کرده اند از ته دل خسرو و فرهاد ثبوت

لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت

خاک گیرای تو هم دام بود هم دانه

از بهار کرمت گل نکند دلتنگی

عندلیبان تو دورند ز بی آهنگی

غنچه‌ات گرچه سخن می کند از یکرنگی

نرگست با همه کس آشتی و هم جنگی

نگهت با همه کس محرم و هم بیگانه

سیدا گشت چو طوطی به ثنایت ناطق

این تهیدست به درگاه تو نبود لایق

دید در کوی تو آن ماه و به صبح صادق

گفت جامی که تو دیوانه شدی ما عاشق

ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه