گنجور

 
هلالی جغتایی

دوش پیمانه تهی آمدم از می خانه

کاشکی! پر شود امروز مرا پیمانه

بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند

آیم و باز شوم خشت در می خانه

خواستم کین دل سودا زده عاقل گردد

وه! که عاقل نشد و ساخت مرا دیوانه

آفتابی و رخت شمع جهان افروزست

همه ذرات جهان گرد سرت پروانه

می تپد مرغ دلم بر سر آن دانه دل

چه کند؟ خرمن عمرست همین یک دانه

آشنایی ز جفاهای تو محرومم ساخت

ای خوش آن روز که بودیم ز هم بیگانه!

قصه خویش به احباب چه گویم هر شب؟

این شب آن نیست که کوته شود از افسانه

دوش در کلبه ویران هلالی بودیم

حال دیوانه خرابست درین ویرانه