گنجور

 
حکیم نزاری

صحبت اهل دلی و جاه من و جان من

گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من

پای خم و دردیی کوثر و طوبای من

عافیت و گلخنی باغ و گلستان من

ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من

خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من

چند شوی در جوال بس که شنیدی محال

خیز بیا گو ببین معجز و برهان من

هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری

نفس مسلط چو شد تابع فرمان من

پیش نزاری شدم عشق بیاموختم

تا به هزیمت برفت عقل خطادان من

 
 
 
عطار

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

زلف تو در‌هم شکست توبه و پیمان من

بی‌تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

جان و دل من تویی‌، ای دل و ای جان من

چون گهر اشک من راه نظر چست بست

[...]

حکیم نزاری

باد صبا هر نفس تازه کند جان من

کز نفسش می دمد بوی گلستان من

بس که به سر بر زدم دست به زاری نماند

بلبل شوریده را طاقت دستان من

فصل ریاحین و من حبس به زندان تن

[...]

حافظ

دلبر و جانان من برد دل و جان من

برد دل و جان من دلبر و جانان من

از لب جانان من زنده شود جان من

زنده شود جان من از لب جانان من

روضه ی رضوان من خاک سر کوی دوست

[...]

رفیق اصفهانی

دور شد از یکدگر دور ز جانان من

جان من از جسم من جسم من از جان من

داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست

مرهم من داغ تو درد تو درمان من

از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه

[...]

بلند اقبال

چشمه حیوان من شد لب جانان من

شد لب جانان من چشمه حیوان من

شد رخ جانان من شمع شبستان من

شمع شبستان من شد رخ جانان من

برد دل وجان من از نگهی چشم تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه