گنجور

 
حکیم نزاری

ای عشق تو از بدو کن در جان من

چشمی فکن بر دیده ی گریه گریان من

یک دم قدم بهر عیادت رنجه کن

شوری برآر از کلبه ی احزان من

تا مرده ای زنده کند احسان تو

یا روضه ای دیگر شود زندان من

در خون جانم بی گنه رفتن که چه

زنهار قصد جان مکن ای جان من

بدنامیی باشد که عاشق می کشی

بشنو نصیحت از من ای جانان من

از تو نمی دارم دریغ این نیم جان

زیرا که هم درد تو شد درمان من

هرچ آن نماید با تو از من آن تویی

با من همان گو هیچ دیگر زآن من

جانا به جانت کز پی جور و جفا

بی موجبی بر هم مزن پیمان من

باشد که بر من عاقبت رحم آوری

خشمت نگردد موجب خذلان من

بر لفظت ار نام نزاری بگذرد

دشواری هجران شود آسان من