گنجور

 
نشاط اصفهانی

این نکویان که بلای دل اهل نظرند

دشمن جان و دل و از دل و جان خوبترند

عاشقان را نتوان داد دل غمزده داد

ورنه خوبان نه ستم پیشه مه بیداد گرند

پاک کن دل زهر آلایش و آنگه بدر آی

که مقیمان در میکده صاحبنظرند

پای بر فرق جهان سر بکف پای حبیب

تا نگویی تو که این طایفه بی پاو سرند

غم کاریت بباید که در آن شادی اوست

ورنه شادی و غم کار جهان در گذرند

خط بگرد رخش آید بشبیخون روزی

عاشقان بی‌خبر از فتنهٔ دور قمرند

من و باد سحر از بوی تو سر گشته همین

یا همه شیفتگان تو چنین در بدرند

غارت آورد بر افواج خزان خیل بهار

بلبلان نغمه سرا زآیت فتح و ظفرند

آب در جنبش و تبدیل و تو خود پنداری

عکس سرو و گل نسرین و چمن ره سپرند

خبر از هستی خود خلق چه جویند نشاط

آب و آیینه نه در خورد خبر از صورند

باغ در سایه ی سرو سهی و دولت و دین

شاد در سایهٔ شاهنشه خورشید فرند